مجید خاکپور | شهرآرانیوز؛ با مفهوم مرگ در خیابان آشنا شد، خیلی زودتر از آنکه حروف الفبا را در مکتبخانه یاد بگیرد. درست از روزی که پسرکی تخس و شرور سینه قمری ازهمهجابیخبری را با پلخمون نشانه رفت. آن قمری کلهپا شد و افتاد پیش پای آن کودک خرد: «من پرپر زدنش را دیدم... هرگز فراموش نکردم. از آنجا نفرت پیدا کردم از هرنوع کشتاری.»
درواقع سه مرگ نابهنگام دیده بود؛ یکی آن قمری که ذکرش رفت، دیگری مرگ مادرش: «مرگ را شناختم، وقتی به مادرم نگاه میکردم که داشت میمرد. فهمیدم که مرگ مادر یعنی مرگ انسان... انسان.» و سومی دوستش در ۹ سالگی: «رفیقم بود. با هم میرفتیم کشفرود غوطه میخوردیم. ما حصبه گرفتیم. من رو به بهبودی رفتم. او از گوشه دهانش آبی سبز بیرون آمد و مرد. من پرسیدم یعنی چی؟ این پسر زیبا و روشن و کتابخوان و حافظخوان چی شد که مرد؟ کو عدالت؟»
این مواجههها با مرگ سؤال شدند در او: «آدمی از مواجهه با مرگ در رنج است. آدم در بچگی از خود میپرسد که چرا مرگ وجود دارد و همین باعث میشود به پرسشهای بیشتری برسد... بنابراین این شد که من رفتم به سراغ موشکافی استعارهها و نشانهها و آیینها تا بفهمم چگونه این مردمان جهان و بلکه مردمان داخل این جغرافیای ناباور با جدالی درگیرند که جدالی ناخواسته است. شما چطور میبینید زن و مردی را که کشاورزی میکنند، با بمب میکشند؟! من از مرزها خستهام؛ از نژادها و آیینها و فرهنگهایی که مقابل هم قرار میگیرند، خستهام.».
اما کمی پس یا پیشتر از مرگ با شعر آشنا شده بود. درواقع ژن شاعری را از پدرش به ارث برده بود: «پدر من شاعر بود... در خانواده ما شعر ارثی است. همه خواهران و برادران من شعر میگفتند، اما در مورد من به همان کودکی برمیگردد. پدرم من را مجبور میکرد که صبح به صبح شعر بخوانم. وقتی به مکتبخانه میرفتم و انگور و پنیر با خودمان به مکتب میبردیم، قبل از آن باید چندبیتی از شاهنامه میخواندم. من با ادبیات کلاسیک خیلی خوب آشنا شدم و همه متون کهن را خواندم و همراه با آن با ادبیات جهان هم آشنا شدم تا جایی که به شعر نیمایی رسیدم و یکباره شخصیت خاصی در شعر برای خودم یافتم.»
با خیام هم حسابی دمخور شد، در همان خردسالی؛ و خیام کار را تمام کرد و شعر جوشید از او مثل همین شعر «نابههنگامی»:
از کوه کنده شد
زنبق
میان باد
جای مادر زود ازدسترفته را مادربزرگی گرفت که انبانی پر داشت از قصههایی سرشار از رئالیسم جادویی. این دو (قصههای مادربزرگش و شاهنامه فردوسی) هم غرقش کردند در اساطیر و اسطورهها که نتایجش هزاران صفحه کتاب است و هم خطبه پیوند او و خطه خراسان خواندند: «وقتی موشکافانه نگاه میکنی، میبینی که خراسان جغرافیایی بسیار جادویی دارد... به من گفتند این پایبندی تو به خراسان از چه جهت است؟ و من پاسخ دادم من از خراسان به ایران نگاه میکنم و از ایران به جهان، و بعد از جهان برمیگردم تا به ایران و خراسان برسم.»
مادربزرگش سر راحت بر بالین گذاشت، وقتی پیش از مرگ در صدسالگی از نوهاش پرسید: «در زندگی چه کردهای؟» و او پاسخ داد: «به راهی رفتم که تو نشانم دادی.»
او سعی کرد در برابر مهابت هستی و مرگ سکوت نکند: «کلمات هستند که به کشف من میآیند و وجود من در معرض واژگان است و چنین است که سرشت انسانی خود را بازمیشناسم و در برابر این جهان گنگ و الکن نیستم.»
محسن میهندوست با شعر و مرگ و اسطوره زیست. هفتاد سال تمام بار آن سه مرگ؛ مرگ قمری و رفیق و مادرش را به دوش کشید تا خودش مرگ را ملاقات کرد. حالا برای اینکه بفهمیم آیا پاسخ سؤالاتش را هم گرفته یا نه، زیادی دیر است. فقط وقتی میفهمیم که دو سوی یک میز، ما و مرگ روبهروی هم بنشینیم.
نه قناری چیزی میداند نه کرگدن
و نه من که بودای بزرگ را میشناسم!
پلی چوبین بر روی آب است
و مهتاب که رنگ نقره دارد
به عابران گیج کفن میفروشد!
ماه هرچند در بغل خورشید است.
اما تپش سینهاش را حس نمیکند
و سپیده که شیری است
از راز ظلمات بیخبر است
نه قناری چیزی میداند نه کرگدن
و نه من که کتاب پیامبران را به شعر روز درآوردم
بگذار در عبور از گذرگاه سوگمند
همچون مجانین بمانم
و نپرسم که این نقطه از کجاست
و صفر کنار دو را که بیست کرده است؟